فالگیر

۱۳۹۴ تیر ۱۹, جمعه


هانی!

تو اتوبوس نشسته بودم و داشتم با مبایلم انگری برد بازی میکردم. دختره نشست کنارم. یک لحظه نگاهش کردم و یه لبخند زدم و دوباره سرگرم شدم. یکهو دیدم سرش رو گذاشت رو دوشم و گریه کردن و سر کرد. خب اینجا این مسئله عجیبی نیست به شرطی که حداقل یک سلام و علیکی مابین باشه. من ترسیدم و سعی کردم خودمو بکشم کنار. آخه مردم چی میگن یه دختر 18 یا 19 ساله سرشو رو شونه مرد 40 ساله بگذاره  گریه کنه. با ترس و لرز گفتم ببخشید میشه سرتونو بردارید؟ سرشو برداشت و نگاهم کرد. یکهو بغضش بدتر ترکید و صدای گریش بلندتر شد. با هق هق گفت یعنی شما هم منو نمیشناسی؟ جا خوردم. یه دختر معمولی بود نه خیلی خوشگل و نه زشت. ولی نمیشناختمش. با اینحال صداش برام آشنا جلوه میکرد. بهش گفتم یعنی باید بشناسم؟ گفت من هانی هستم! همسایه روبرویی! برق گرفت منو. راست میگفت. صدا خودش بود ولی این دختر معمولی کجا و اون هانی افسانه ای کجا. کنجکاو شدم گفتم جریان چیه؟ چرا این شکلی شدی؟ که گریه کنان گفت برای همین دوست پسرم بعد از 3 سال منو ول کرد. امروز بهم تلفنی پیشنهاد ازدواج داد. منم تصمیم گرفتم بدون موژه و ناخن مصنوعی و کلاه گیس برم پیشش تا منو همونی که هستم ببینه. حتی لنزهامم نزدم. وقتی سر قرار رفتم منو نشناخت. و وقتی بهش گفتم من هانی هستم اول شکه شد. بعد دسته گلی که برام خریده بود رو انداخت تو سطل اشغال و بهم گفت ازت متنفرم. دیگه سراغ من نیا. من میخواستم دلداریش بدم. هرچی زور زدم چیزی به ذهنم نرسید. الان یک هفتس بدبخت از تو خونه بیرون نمیره. شما چیزی به ذهنتون میرسه بگید من بهش بگم؟ 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر