فالگیر

۱۳۹۴ مرداد ۲۹, پنجشنبه

گوزیدنهای یواشکی!
پادشاه شاه رفت و ملاشاه حاکم شد. ملاشاه قصه ما دیده بود که زمان پادشاه وقتی یک ریال بلیط اتوبوس گران شد ملت ریخت و شیشه شکستن و اتوبوسها رو اتیش زدن. ملا شاه تموم علما رو جمع کرد تا قانونی بگذارند که مردوم دیگه شورش نکنن و هرکاری رو خواستن با خیال راحت انجام بدن. علما بعد از برسیهای بسیار این قوانین رو وضع کردن.
1. هرکی هرچی داره مال ملا شاه هست.
2. هرکی هر روز به عکس ملاشاه سجده نکنه به کهریزک منتقل میشه.
3. ملا شاه و دارو دستش میتونن به هرکی خواستن تجاوز کنن چه مرد و چه زن.
4. هرگونه اعتراضی منجر به اشد کهریزک میشه.
5. گوزیدن ممنوعه.
راستش اوایل مردوم گیج بودن ولی کم کم به خودشون اومدن و به احزاب سیاسی پیوستند. روشنفکران تصمیم به مبارزه مدنی گرفتن و اعلام کردند ما از حق خودمون نمیگذریم و با این ظلم و ستم و بیداد مبارزه میکنیم ولی چون نباید هزینه ای برای این مبارزه بدیم پس طرح گوزیدنهای مدنی رو اجرا میکنیم. از ان پس جلسه های گوز برقرار شد. مردوم دیگه احساس سرخوردگی نمیکردن و در اجتماعات زیر زمینی اقدام به گوزینهای بسیار کرده و گاهی در نهایت رشادت در خیابانها ریختند و گوزیدند. ملا شاه دستور داد پلیس ضد گوز تشکیل بشه و این اقدام مردم سلهشور رو به گوزیدنهای بیشتر ولی کمی محتاط تر تشویق کرد. امروز ما مردوم خوشحال و خوشبخت و سیاسی ای داریم. کسانی که جسارتشان به حدی رسیده که دیگر گوزو بودن خودشون رو انکار نمیکنن.
کورش ماسک بزن بخواب که ما ریدیم!

۱۳۹۴ تیر ۱۹, جمعه


هانی!

تو اتوبوس نشسته بودم و داشتم با مبایلم انگری برد بازی میکردم. دختره نشست کنارم. یک لحظه نگاهش کردم و یه لبخند زدم و دوباره سرگرم شدم. یکهو دیدم سرش رو گذاشت رو دوشم و گریه کردن و سر کرد. خب اینجا این مسئله عجیبی نیست به شرطی که حداقل یک سلام و علیکی مابین باشه. من ترسیدم و سعی کردم خودمو بکشم کنار. آخه مردم چی میگن یه دختر 18 یا 19 ساله سرشو رو شونه مرد 40 ساله بگذاره  گریه کنه. با ترس و لرز گفتم ببخشید میشه سرتونو بردارید؟ سرشو برداشت و نگاهم کرد. یکهو بغضش بدتر ترکید و صدای گریش بلندتر شد. با هق هق گفت یعنی شما هم منو نمیشناسی؟ جا خوردم. یه دختر معمولی بود نه خیلی خوشگل و نه زشت. ولی نمیشناختمش. با اینحال صداش برام آشنا جلوه میکرد. بهش گفتم یعنی باید بشناسم؟ گفت من هانی هستم! همسایه روبرویی! برق گرفت منو. راست میگفت. صدا خودش بود ولی این دختر معمولی کجا و اون هانی افسانه ای کجا. کنجکاو شدم گفتم جریان چیه؟ چرا این شکلی شدی؟ که گریه کنان گفت برای همین دوست پسرم بعد از 3 سال منو ول کرد. امروز بهم تلفنی پیشنهاد ازدواج داد. منم تصمیم گرفتم بدون موژه و ناخن مصنوعی و کلاه گیس برم پیشش تا منو همونی که هستم ببینه. حتی لنزهامم نزدم. وقتی سر قرار رفتم منو نشناخت. و وقتی بهش گفتم من هانی هستم اول شکه شد. بعد دسته گلی که برام خریده بود رو انداخت تو سطل اشغال و بهم گفت ازت متنفرم. دیگه سراغ من نیا. من میخواستم دلداریش بدم. هرچی زور زدم چیزی به ذهنم نرسید. الان یک هفتس بدبخت از تو خونه بیرون نمیره. شما چیزی به ذهنتون میرسه بگید من بهش بگم؟ 

۱۳۹۲ بهمن ۱۱, جمعه

میترسم بلاخره دایناسوره بخورتم! فکر میکنید شوخی میکنم؟ خیال کردید توهم برم داشته؟ صبر کنید تا بهتون داستان رو بگم.  میخواستم برم جشنواره ای در شمال سوئد که هرسال زمستونا برگذار میشه. تو شهر خودمون با یکی از دوستان نشسته بودیم که گیر داد بیا بریم پیش فالگیر. منکه اصلا اعتقادی نداشتم مسخرش کردم. گفت بریم تا باورت بشه. باسه خنده باهاش رفتم یک فنجان قهوه تلخ گذاشت جلوم و وقتی گفتم شکر گفت این مال فالگیری هست و شیر و شکر نباید توش بریزی. ارواح از قهوه تلخ خوششون میاد. خلاصه اون دقیقا زهر مار رو بزور قورت دادم. فالگیر استکان من رو گرفت رو روی نلبگی چپه کرد. بعد چند دقیقه اونو برداشت و تقریبا جیغ کشید و گفت سه خطر پیش رو داری که دوتای اول اگه زرنگ باشی و شانس بیاری بخیر میگذره. اما سوی گریز نداره. یک سگ و یک فیل میبینم با یه دایناسور. از خنده ترکیدم و نگذاشتم باقی حرفاشو بزنه. یقه دوستمم گرفتم و گفتم بریم یه آبجو واسم بخر که طلافی این زهر مار رو دراورده باشی. تو همین گیر و دار که با اون بحث میکردم و از اطرافم بیخبر بودم پای سگی رو که با صاحبش بود و داشت رد میشد رو ندانسته لگد کردم و اونم همچین پاچم رو گرفت که تا زانوی شلوارم جر خورد. دوستم گفت دیدی! دیدی راست میگفت! گفتم هذیان نگو تو سوئد شاید از عصر یخبندان دایناسور باشه ولی فیل رو از کجای کی میخوایی در بیاری؟ در همین موقع همکلاسیمون از اونور خیابون دوان اومد طرف من و گفت برای خودم و دوست دخترم دوتا بلیط سیرک خریدیم که نمیتونیم بریم. کی بهتر از تو بگیر خودت برو. با تعجب گفتم مگه اینجا سیرک اومده؟ گفت نه! قراره هفته دیگه بیار و شیر و ببر و پلنگ و باقی جانورارو برای نمایش میارن. یک فیل باحال هم هست که تو ورودی اون با خرطومش بلیطهارو از مردم میگیره. تو سایتشون چک کنی حتمی خوشت میاد. بعد هم من رو درحال بهت گذاشت و رفت! دومین وعده فالگیر هم درست از آب درامد. الان 25 روزه از خونه بیرون نمیرم. همش اخبار رو گوش میکنم و تو اینترنت سرچ میکنم ببینم دایناسوری دیده نشده؟ چند بار هم به پلیس زنگ زدم  و بهشون گفتم نیاز به تامین جانی دارم که اصلا تحویل نگرفتن. آخرش با داد و بیداد به رئیس پلیس شهر تلفن کردم و بهم گفت ما پلیس بیکار نداریم و با خنده پرسید میخوایی یه کلت بهت بدیم از خودت مراقبت کنی؟ گفتم نه کلت جوابگو نیست! با تعجب پرسید: وینچستر خوبه؟ گفتم نه خیلی کوچیکه برای تامین جانیم حداقل چند تا تانک میخوام. درحالی که قهقهه میزد پرسیئ: ببینم با کدوم کشور دعوات شده؟ با عصبانیت گفتم با هیچ کشوری دعوام نشده یه دایناسور میخواد منو بخوره. بهم گفت من کمکی رو که لازم داری برات همین الان میفرستم و بلا فاصله تلفن رو قطع کرد. من با تشویش منتظر تانکها بودم که یه آمبلانس از بیمارستان روانی اومد و بهم گفت اگه حالت خیلی بد هست میتونیم بخوابونیمت تو بخش روانی. اخه چرا کسی منو باور نمیکنه؟ راستی شما از دایناسور خبری نشنیدید؟
Azad.se

آقوی همسایه از تجربه بهشت میگوید!
( بارها در اخبار شنیدم که تروریستهای انحتاری موقع انجام عملیات با پوششهای فلزی سعی کردن آلت خودشون رو محافظت کنند تا بدون آلت به بهشت نروند! طنز زیر انگولکیست به این حیوانات آسمانی حیواناتی که بخاطر شهوت رانی ابدی به خودشون بمب میبندن و همراه با خودشون صدها بیگناه را هم از حق زندگی محروم میکنند!)
*آقو ما تو هوا پیما بودیم و داشتیم پرواز خارجکی میکردیم. یکهو دوتا جت اومدن به راننده هوا پیماوو گفتن بزن بغل! اونم گفت چشم و پیچید یه پارکینگ خالی پیدا کنه و پارک کنه! همین موقو یه یه جوون همچین نیمه سیاه نیمه سفیدی اومد پیش ما و گفت به! آقوی همسایه شمایید؟ گفتم بله! گفت بیزحمت این پاسپورت منو نیگه دارید من دارم توالت میرم و خوب نیست اسم خدا با من بیاد تو مستراح. ما هم که دیدیم هموطنمون تو غربت اینهمه به ما اعتماد داره قبول کردیم و اونم تا هوا پیما پارک کرد چپید تو دستشویی! اغو چشت روز بد نبینه. یهو یک عده غول بیابونی نقاب زده ریختن تو هوا پیما و گفتن کسی تکون نخوره. همینجور که همه رو تک تک تفتیش میکردن به من رسیدن و پاسپورت اونو از تو جیبم دراوردن. یهو دستامو بستن و نگذاشتن یک کلام حرف بزنم. منو سریع بردن و به هوا پیماوو گفتن بره. خلاصه مارو بردن تو اطلاعات و تازه فهمیدم منو بجای ریگی گرفتن. یعنی اونی که پاسشو به من داد ریگی بود. اول هی میزدن و میگفتن اعتراف کن و منم میگفتم چشم و هی اعتراف میکردم. راستش اصلا نمیدونم به چیا اعتراف کردم و فقط یادمه یک باز بازپرس زنگ زد و گفت 4 تا وانت دربست بگیرید اعترافهای اینو بفرستیم مرکز. بعد یه کاغذ هم گذاشت جلوم گفت اینم آخریشه اعتراف کن تا پرونده بسته بشه! گفتم خب این یکی رو حداقل بهم بگید چیه! گفتن همینکه از اسراییل پول گرفتی تا بری تو چاه جمکران و امام زمان رو ترور کنی تا نتونه ظهور کنه! آقو من گفتم اینهمه منو زدید و اعتراف گرفتید ولی اینیکی رو بکشید اعتراف نمیکنم. اقو من اینو گفتم و جناب بازپرس خندید و گفت: احسنت! خوشم اومد! فقط بگو ببینم کانادا میخوایی یا کوکا؟ منم گفتم تشنمه خیلی وقته کانادا هم نخوردم کانادا لطفا! آقو زنگ زد گفت یک جعبه کانادا بیارید! گفتم عامو یه جعبه چیه؟ من یکیشم بسمه! بازپرسو محل ما نگذاشت و رفت. یهو دیدم 4 تا گردن کلفت و نقاب زده اومدن و منو گرفتن و لخت مادر زادم کردن. خلاصه چشت روز بد نبینه یه طناب از سقف آویزون کردن که سرش قلاب داشت! قلابرو انداختن به این بیتربیتی نشه آلت ما و منو از آلتو آویزون کردن و هی شیشه کاناده به من فرو کردن. خلاصه از رو درد آلت و از زید درد شیشه نوشابه! اینقدر شیشه به ما فرو کردن که وزنمون چند صد کیلو شد و آلتمون از بیخ کنده شد و ما مردیم! 
خلاصه نکیر و منکر اومدن و به ما گفتن چون بیگناه کشته شدی شهیدی و مستقیم میری تو بهشت! آقو اینقده خوشحال شدم که درد پس و پیشم یادم رفت و گفتم حالا میرم طلافی همه شیشه نوشابه هارو سر حوریها در میارم. آقا مارو بردن دم در بهشت و پروندمونو دادن به دربان. اونم به ما خوشامد گفت و پرسید چیزی لازم داری بگو تا برات تهیه کنم. تازه واردی هنوز نمیدونی چی به چیه! گفتم نه چیزی لازم ندارم فقط یه چندصدتا از اون 70 هزار حوری رو بگین ازم خوب استقبال کنن! دربون با تعجب پرسید: حوری؟ حوری رو میخوایی چکار؟ گفتم اختیار دارید خب با حوری چکار میکنن؟ دربون خندید و گفت: آخه با چی میخوایی بری پیش حوریها. آقو من که بهم بر خورده بود شلوارمو کشیدم پایین که نشونش بدم که دیدم ای داد و بیداد! اونکه تو بازداشتگاه از بیخ کنده شده بوده. با بغض به دربان گفتم باشه از خیر حوری میگذرم. همینجوری میرم بهشت. دربان گفت نه! ما مقررات داریم همینجوری نمیشه! مردها رو مرد میفرستیم تو و زنهارو حوری میکنیم میفرستیم تو  و خواجه ها رو غلمان میکنیم. منکه نمیدونستم غلمان چیه گفتم باشه بگذار برم تو هرچی میکنی بکن. اقو این دربونه یه تلنگور به ما زد که اصلا تموم بدنم نورانی شد و اینقدر زیبا شدم خودم عاشق خودم شدم. آقو در رو باز کردن و مارو فرستادن تو! به محض این که رفتم تو دیدم همه شهدا جمع هستن و برام کف  زدن و هورا کشیدن. من کیف کردم و گفتم ببین چقدر مهم شدم. آقو ریختن سرمونو هی ماچ کردن و هی ماچ کردن و بغل کردن. اولش راستش خوشحال بودم ولی بعد دیدم نه این ماچا ماچای معمولی نیست و روم به دیوار دست درازی هم میکنن. یکهو قاطی کردم و همشونو هل دادم عقب و  اومدم اعتراض کنم که دیدم یک فرشته اومد و همچین خوابوند تو گوشم 44 سال دور خودم چرخ خوردم. بعدشم وقتی پرسیدم چرا میزنی گفت هیچ غلمانی حق توهین به شهدا رو نداره و تو باید هرچی میخوان بکنن هیچی نگی! آقو من شاکی شدم و گفتم مگه من شهید نیستم؟ خب منم که شهیدم! فرشته لبخندی زد و گفت میدونم تابحال فقه نخواندی! اگه فقه خوانده بودی میفهمیدی وقتی خدا اینهمه کتاب و حدیث و رساله فرستاده و یا سفارش کرده براتون بنویسن در باره اون چوچوله دیگه جرعت نمیکردی چوچولو با شهید مقایسه کنی. بعدش بهم گفت میدونم تازه واردی و فقط 1000 سال اولش سخته! بعد خودت عادت میکنی و داوطبانه بهشون خدمت رسانی میکنی. خلاصه ما که چاره ای نداشتیم گفتیم باشه ولی منصف باشید و حداقل یکی یکی بفرستید تا عادت کنم. که گفتن نه! خداوند غلمان رو جوری خلق کرده که در آن واحد کار 4 شهید رو راه میندازه! و تازه کلی هم غلمان کم داریم که باید وارد کنیم. خلاصه از ما بله رو گرفت و رفت. آقو چشت بد نبینه مگه یه سوراخ خالی برای من گذاشتن! گوشام که دیگه نمیتونست چیزی بجز فش  فش بشنوه و از پشت سرم چیزی نمیگم و فقط خدارو شکر تو بهشت نیازی به نفس کشیدن نبود وگرنه خفه شده بودم! آقو خلاصه اینا مگه ولکن بودن. حوریا برای خودشون ول میگشتن و کسی محل نمیگذاشت و ماشالله شهدا همه غلمان باز بودن و دورادور میدیدم وضع غلیمانهای دیگر رو که هیچ کدوم بیکار نبودن و کلی هم صف براشون بسته بودن. اقو صف من از همه طولانی تر بود چون تازه رسیده بودم و هنوز نوبر حساب میشدم. تا یک روز خدا داشت رد میشد و من داد زدم خدا منو همون جهنم بفرست تا راحت بشم. خدا هم گفت نه عامو. ادم به این خوبی رو من به جهنم نمیفرستم. شهدا خیلی ازت راضی هستن. یه مدت میفرستمت مرخصی. یعنی برت میگردونم به دنیا تا برای برگشتن به بهشت آماده بشی. یکهو همه جا تاریک شد و من تموم بدنم لرزید. بیهوش شدم و وقتی چشم باز کردم دیدم تو خونه خودمونم. آقو اگه این آلت کنده شده و درد پشت و گلو و گوشم نبود فکر میکردم همش خواب بوده. حالا میترسم دوباره شهید بشم و برم به بهشت! 
خدمت کسانی که قصد شهادت دارن توصیه میکنم برادر من اگه نمیتونی آلتت رو موقع شهادت حفظ کنی همون بهتر که بری به جهنم! خلاصه از ما گفتن بود

به گزارش مجله ایننترنتی کمونه به نقل از دیلی میل، یک موعظه-گر مسیحی در آفریقای جنوبی به شنوندگان و هواداران خود توصیه می کند که چمن بخورند تا به خدا نزدیکتر شوند. او معتقد است که انسان می تواند هر چیزی را بخورد.

انتشار خبر و تصاویر چمن-خوری پیروان او در شبکه های اجتماعی بازتاب زیادی داشته و اعتراضات بسیاری برانگیخته است. این در حالی است که برخی هواداران او هم می گویند که پس از خوردن چمن، قدرتشان بیشتر شده یا مریضی اشان برطرف شده است. در مقابل، برخی افراد هم دچار دردسر شده اند.
از خبر بالا گذشته حقیقت این است که همه مذاهب تمامی تلاش خودشون رو میکنن تا مومنینشون چیزی بیشتر از گوسفند نباشن. چرا که اگر کسی فکر کند و بر مبنای عقلانیت تصمیم بگیرد بسات ریای اینها از بن برچیده خواهد شد!

soothsayer (Azad Heidari)

My dear friends, this is my first short humorous stories. Please send your comments to help me get better!
I am afraid to be eaten by dinosaurs ,do you think I am kidding? do 

you suppose I am  in delirium ?just a moment ! I tell you my story ;
once I wanted to go to a festivity in  north of Sweden ,this festivity is 

held annually in winter .
I was in a company of one of my friends ,suddenly he urged me to go a 

fortune teller ,as I did  not believe in these fiddle-faddles I mocked him off ,he 

told me : Let's go , you will believe what you hear , I said ok  just to have something  to 

laugh at him ,so I went with him . 
The fortune teller  put me a cup of black coffee ,when I mentioned sugar ,he told me 

this coffee is for fortune telling  so there must be no sugar and no milk 

within ,the ghosts like only  black coffee ."
By the way ,in short ,I swallowed the damn bitter coffee ,fortune teller 

took my cup and put it upside down on a saucer , then he took it up 

after some minutes ,suddenly he almost screamed  ,he uttered : you 

have got 3 dangers ,if you are smart enough and lucky too  for the first 

2 danger ,you will handle them somehow ,but there is no scape for the 

third one ,I see a dog , an elephant and a dinosaur ," -I burst into 

laughing and I did not allow him to finish his words ,I told my friend 

:"Let's get hell out of here and buy me a bottle of beer just to retaliate the 

bitterness of that damn black coffee " 
When we were busy with this fiddle-faddles and did not care about 

ourselves ,I kicked off on a dog which was with his master ,it bit my 

trousers  instead ,my trousers was sheared apart to  my knee ,my 

friend said : Did you see ? -Did you see? .he was right .but I said : Stop 

with foolish words ! Maybe you get  a dinosaur from ice age in  

Sweden ,but how do you get an  elephant ?
At this time a classmate on the other side of the street came to us and 

said that he had bought  2 tickets for circus to go there with his girlfriend but  they can not go ,"Nobody is better than you to go there " ,I 

surprisingly said if there was a circus there ,he said: No but a circus will

come to town next week and there would be show with tigers 

,lions,leopards and other animals .he said :there is a funny elephant 

which receives the tickets with his trunk at the entrance ,if you check 

their site ,you will surely like it .He left me amazed so the fortune 

teller's  second prediction came true .
It is about 25 days since I have not got out of my house ,I listen to news 

and browse the internet to find out if it was seen any dinosaur ,I called  

police several times to ask their protection , but they do not pay 

attention to my request ,last time I called the city police headmaster 

quarreling with him  and he replied laughing : we do not have idle  police officer , 

do you want us to give you a Colt for protecting yourself ?
I said : No , your Colt is not useful ,-he said if  Winchester is good enough 

.I replied : Winchester is too small , I need at least several tanks to 

protect me . As he was laughing so hard he asked me: Which country 

has provoked you to war  ? I said angrily : Not any country  ,I am not going to war 

any country , a dinosaur is going to eat me .  
He told me : I send you the only help I can afford as soon as possible . I 

was very disquietude ,waiting for several tanks but an ambulance for 

mentally ill persons  came to me ,the assistants said if I feel so bad they can 

hospitalize me in mentally ill ward .
Why nobody believes me ? ,by the way do you have any news about  

the dinosaur ?
AZAD:SE G+

۱۳۹۰ اسفند ۷, یکشنبه

شاید که از سلمان رشدی و کتابش تنها نامی شنیدید کوشش من اشنا کردن شما با حقیقت مسئاله است






آیات شیطانی (به انگلیسی: Satanic Verses) چهارمین کتاب
 داستان سلمان رشدی است. این کتاب برای نویسنده
جایزه وایت‌برد را به ارمغان آورد. در همین سال کتاب
به فهرست نهایی جایزه بوکر نیز راه یافت، اما
 موفقیتی کسب نکرد.
در تاریخ ۱۴ فوریه ۱۹۸۸ میلادی سید روح‌الله خمینی با
صدور فتوایی حکم مرگ رشدی نویسنده این کتاب را صادر
 کرد. از آن پس رشدی زندگی مخفیانه‌ای را در انگلستان
 می‌گذراند که تاکنون ادامه داشته است.


دربارهٔ کتاب
این کتاب در سبکی شبیه به سبک رئالیسم جادویی نوشته
 شده‌و بخشی از آن از یک ماجرای صدر اسلام مشهور به
 غرانیق الهام گرفته‌است. ماجرای غرانیق که در تعدادی
 از کتاب های تاریخ اسلام به مانند تاریخ طبری آمده
 است شرح آیاتی است که پیامبر اسلام ابتدا در آن آیات
 به تمجید از سه بت مورد قبول اعراب می‌پردازد اما پس
از نازل شدن آیات جدید این آیات را از قرآن حذف
می‌کند و می‌گوید این آیات از طرف خدا نبود بلکه
القائات شیطان بوده است .به ادعای نویسنده آیات ۷۳ و
 ۷۴ سوره اسراء اشاره به همین مسئله دارد. اکثریت
اسلام شناسان این ماجرا را دروغین می‌دانند این در
حالیست که این ماجرا از سوی تعدای از راویان حدیث از
 جمله ابن عباس روایت شده است[مدرک معتبر]. آیات
شیطانی زندگی هنرپیشه‌ای هندی با نام محوند (به معنی
«شیطان تجسم پیدا کرده») را روایت می‌کند که شبیه
پیامبر مسلمانان است. ورود و فروش این کتاب ابتدا در
 سنگاپور و سپس هند ممنوع اعلام شد.

 حوادث پیرو نشر کتاب

 

رُشدی در یک حکم شرعی از سوی خمینی مرتد اعلام شده و
از مسلمانان خواست که او را بکشند تا دیگر کسی جرأت
اهانت را پیدا نکند. چندی بعد مؤسسه‌ای خیریه در
تهران برای کسی که رشدی را بکشد جایزه‌ای بیست میلیون
 تومانی (حدود ۱۷۰ هزار دلار بر اساس نرخ بازار آزاد)
 برای ایرانیان و یک میلیون دلاری برای خارجی‌ها تعیین
 کرد؛ چیزی که باعث شد خیلی از افراد ناآگاه غربی
 «فتوا دادن» را به معنی تعیین میزانی پول برای کشتن
 یک نفر تصور کنند.[۱]
بعقیده برنارد لوئیس، خمینی در صادر کردن این فتوا و
 تشویق مسلمانان به کشتن سلمان رشدی بشکل قابل
ملاحظه‌ای از سنت رایج اسلامی فاصله می‌گرفت. به گفته
لوئیس بصورت تاریخی اکثریت فقها معتقدند که شخصی که
به ارتداد متهم می‌شود باید به محکمه قضاوت آورده
شود، اتهام او بیان شده و سپس فرصت دفاع به او داده
 شود. پس از طی این مراحل قاضی حکم را در مورد او
صادر می‌کند. وجود این مراحل لازم است زیرا بگفته
 لوئیس هدف فقه اسلامی اجرای عدالت و قانون است و نه
اعلام حکم بدون محاکمه و ایجاد ترس در میان افراد.
اما دیدگاه اقلیت فقها این بوده‌است که توهین یک
مسلمان به پیامبر اسلام آنقدر بزرگ است که نیازی به
برپایی دادگاه نیست. این گروه اقلیت نظر خود را بر
پایه حدیثی (که صحتش مورد اختلاف است) قرار می‌دهند که
 محمد در آن اعلام می‌کند که «هر کسی که به من توهین
 بکند و مسلمانی آن را بشنود، باید فوراً شخص
توهین‌کننده را بکشد.» بگفته لوئیس حتی در بین فقهایی
که صحت این حدیث را می‌پذیرند، اختلاف نظر وجود دارد و
 برخی از آنها صدور حکم کشتن بدون انجام تشریفات را
 حرام دانسته و معتقدند کسی که کشتن را مرتکب شود
باید خود مجازات شود. گروه دیگر از این اقلیت فقها
به این نکته اشاره می‌کنند که بر اساس حدیث ذکر شده
 کشتن شخص توهین‌کننده به محض شنیدن توهین، نه اینکه
 توصیه شده باشد بلکه واجب است و انجام ندادن آن
گناه محسوب می‌شود. بگفته لوئیس حتی محافظه‌کارترین و
پرشدت‌ترین فقها که رأی به کشتن کسی که در حضور و
روبروی مسلمانی به محمد توهین می‌کند را می‌دهند، تا
آن حد پیش نمی‌روند که حکمی راجع به درخواست برای
کشتن کسی را که در کشوری دیگر گزارش توهینش آمده‌است
بدهند. بدین سان دیدگاه خمینی در تاریخ اسلام کم
سابقه می‌باشد.[۲]
پس از فرمان روح الله خمینی مبنی بر کشتن سلمان رشدی
دانشجوی جوان بسیجی در آن زمان به نام ابراهیم عطایی
در سال ۱۳۶۸ خورشیدی برای نخستین بار تلاش کرد تا این
 حکم را اجرا کند ولی با محافظان سلمان رشدی درگیر و
 کشته شد[۳] و بنا به اظهار نظر اطرافیان آقای عطایی
که از سوی جمهوری اسلامی شهید خطاب می‌شود، دولت
انگلستان تاکنون حاضر نشده‌است که جسد او را پس از
چهارده سال به خانواده‌اش تحویل دهد. افراد دیگری نیز
 از گوشه و کنار جهان در صدد اجرای این حکم بر آمدند
 از جمله مصطفی مازح جوان لبنانی که پیش از همه
توانسته بود با پاسپورت فرانسوی وارد هتل محل اقامت
سلمان رشدی شود ولی در روز حادثه با انفجاری به
دلایلی نامعلوم در لابی هتل قبل از انجام هدفش باز
ماند و کشته شد[۴].
در سال ۱۹۹۱ مترجم آیات شیطانی به ژاپنی، هیتوشی
ایگاریشی در توکیو با ضربات چاقو کشته شد، و به
مترجم ایتالیایی کتاب هم در میلان حمله شد. در سال
۱۹۹۳ ناشر نروژی کتاب مورد حمله مسلحانه قرار گرفت.[
۵] در همین سال عزیز نسین مترجم کتاب به ترکی در
هتلی در شهر سیواس مورد حمله قرار گرفت. هرچند نسین
 توانست از هتل فرار کند ولی در پی به آتش کشیده شدن
 هتل ۳۳ نفر کشته شدند. این واقعه به کشتار سیواس
معروف شد.[۶] دفتر نشر «نیما» که ترجمه فارسی این
کتاب را منتشر کرده بود به آتش کشیده شد و نیما
نعمتی مدیر این انتشارات بارها تهدید شد. سردبیر
مجلهٔ «خلق» چاپ سلیمانیه که بخشی از ترجمهٔ کردی این
 کتاب را در سال ۲۰۱۰ منتشر کرده بود هدف حملهٔ
مسلحانه قرار گرفت. سردبیر از این حادثه جان سالم
 بدر برد ولی برمک بهداد مترجم کتاب از آن زمان
پنهان شده‌است در حالی‌که تعدادی از روحانیون سلیمانیه
و اربیل حکم قتل وی را صادر کرده‌اند.[۷]
در سال هشتاد و سه خورشیدی نیز سید علی خامنه‌ای رهبر
 کنونی نظام جمهوری اسلامی در پیامی به زائران مکه بر
 واجب بودن کشتن سلمان رشدی تاکید کرد و حکم خمینی
 را غیر قابل تغییر خواند؛ لازم به ذکر است که فروش
 این کتاب در ایران ممنوع است و داشتن این کتاب در
ایران حکم اعدام را دارد.[۸]