فالگیر

۱۳۹۲ بهمن ۱۱, جمعه

آقوی همسایه از تجربه بهشت میگوید!
( بارها در اخبار شنیدم که تروریستهای انحتاری موقع انجام عملیات با پوششهای فلزی سعی کردن آلت خودشون رو محافظت کنند تا بدون آلت به بهشت نروند! طنز زیر انگولکیست به این حیوانات آسمانی حیواناتی که بخاطر شهوت رانی ابدی به خودشون بمب میبندن و همراه با خودشون صدها بیگناه را هم از حق زندگی محروم میکنند!)
*آقو ما تو هوا پیما بودیم و داشتیم پرواز خارجکی میکردیم. یکهو دوتا جت اومدن به راننده هوا پیماوو گفتن بزن بغل! اونم گفت چشم و پیچید یه پارکینگ خالی پیدا کنه و پارک کنه! همین موقو یه یه جوون همچین نیمه سیاه نیمه سفیدی اومد پیش ما و گفت به! آقوی همسایه شمایید؟ گفتم بله! گفت بیزحمت این پاسپورت منو نیگه دارید من دارم توالت میرم و خوب نیست اسم خدا با من بیاد تو مستراح. ما هم که دیدیم هموطنمون تو غربت اینهمه به ما اعتماد داره قبول کردیم و اونم تا هوا پیما پارک کرد چپید تو دستشویی! اغو چشت روز بد نبینه. یهو یک عده غول بیابونی نقاب زده ریختن تو هوا پیما و گفتن کسی تکون نخوره. همینجور که همه رو تک تک تفتیش میکردن به من رسیدن و پاسپورت اونو از تو جیبم دراوردن. یهو دستامو بستن و نگذاشتن یک کلام حرف بزنم. منو سریع بردن و به هوا پیماوو گفتن بره. خلاصه مارو بردن تو اطلاعات و تازه فهمیدم منو بجای ریگی گرفتن. یعنی اونی که پاسشو به من داد ریگی بود. اول هی میزدن و میگفتن اعتراف کن و منم میگفتم چشم و هی اعتراف میکردم. راستش اصلا نمیدونم به چیا اعتراف کردم و فقط یادمه یک باز بازپرس زنگ زد و گفت 4 تا وانت دربست بگیرید اعترافهای اینو بفرستیم مرکز. بعد یه کاغذ هم گذاشت جلوم گفت اینم آخریشه اعتراف کن تا پرونده بسته بشه! گفتم خب این یکی رو حداقل بهم بگید چیه! گفتن همینکه از اسراییل پول گرفتی تا بری تو چاه جمکران و امام زمان رو ترور کنی تا نتونه ظهور کنه! آقو من گفتم اینهمه منو زدید و اعتراف گرفتید ولی اینیکی رو بکشید اعتراف نمیکنم. اقو من اینو گفتم و جناب بازپرس خندید و گفت: احسنت! خوشم اومد! فقط بگو ببینم کانادا میخوایی یا کوکا؟ منم گفتم تشنمه خیلی وقته کانادا هم نخوردم کانادا لطفا! آقو زنگ زد گفت یک جعبه کانادا بیارید! گفتم عامو یه جعبه چیه؟ من یکیشم بسمه! بازپرسو محل ما نگذاشت و رفت. یهو دیدم 4 تا گردن کلفت و نقاب زده اومدن و منو گرفتن و لخت مادر زادم کردن. خلاصه چشت روز بد نبینه یه طناب از سقف آویزون کردن که سرش قلاب داشت! قلابرو انداختن به این بیتربیتی نشه آلت ما و منو از آلتو آویزون کردن و هی شیشه کاناده به من فرو کردن. خلاصه از رو درد آلت و از زید درد شیشه نوشابه! اینقدر شیشه به ما فرو کردن که وزنمون چند صد کیلو شد و آلتمون از بیخ کنده شد و ما مردیم! 
خلاصه نکیر و منکر اومدن و به ما گفتن چون بیگناه کشته شدی شهیدی و مستقیم میری تو بهشت! آقو اینقده خوشحال شدم که درد پس و پیشم یادم رفت و گفتم حالا میرم طلافی همه شیشه نوشابه هارو سر حوریها در میارم. آقا مارو بردن دم در بهشت و پروندمونو دادن به دربان. اونم به ما خوشامد گفت و پرسید چیزی لازم داری بگو تا برات تهیه کنم. تازه واردی هنوز نمیدونی چی به چیه! گفتم نه چیزی لازم ندارم فقط یه چندصدتا از اون 70 هزار حوری رو بگین ازم خوب استقبال کنن! دربون با تعجب پرسید: حوری؟ حوری رو میخوایی چکار؟ گفتم اختیار دارید خب با حوری چکار میکنن؟ دربون خندید و گفت: آخه با چی میخوایی بری پیش حوریها. آقو من که بهم بر خورده بود شلوارمو کشیدم پایین که نشونش بدم که دیدم ای داد و بیداد! اونکه تو بازداشتگاه از بیخ کنده شده بوده. با بغض به دربان گفتم باشه از خیر حوری میگذرم. همینجوری میرم بهشت. دربان گفت نه! ما مقررات داریم همینجوری نمیشه! مردها رو مرد میفرستیم تو و زنهارو حوری میکنیم میفرستیم تو  و خواجه ها رو غلمان میکنیم. منکه نمیدونستم غلمان چیه گفتم باشه بگذار برم تو هرچی میکنی بکن. اقو این دربونه یه تلنگور به ما زد که اصلا تموم بدنم نورانی شد و اینقدر زیبا شدم خودم عاشق خودم شدم. آقو در رو باز کردن و مارو فرستادن تو! به محض این که رفتم تو دیدم همه شهدا جمع هستن و برام کف  زدن و هورا کشیدن. من کیف کردم و گفتم ببین چقدر مهم شدم. آقو ریختن سرمونو هی ماچ کردن و هی ماچ کردن و بغل کردن. اولش راستش خوشحال بودم ولی بعد دیدم نه این ماچا ماچای معمولی نیست و روم به دیوار دست درازی هم میکنن. یکهو قاطی کردم و همشونو هل دادم عقب و  اومدم اعتراض کنم که دیدم یک فرشته اومد و همچین خوابوند تو گوشم 44 سال دور خودم چرخ خوردم. بعدشم وقتی پرسیدم چرا میزنی گفت هیچ غلمانی حق توهین به شهدا رو نداره و تو باید هرچی میخوان بکنن هیچی نگی! آقو من شاکی شدم و گفتم مگه من شهید نیستم؟ خب منم که شهیدم! فرشته لبخندی زد و گفت میدونم تابحال فقه نخواندی! اگه فقه خوانده بودی میفهمیدی وقتی خدا اینهمه کتاب و حدیث و رساله فرستاده و یا سفارش کرده براتون بنویسن در باره اون چوچوله دیگه جرعت نمیکردی چوچولو با شهید مقایسه کنی. بعدش بهم گفت میدونم تازه واردی و فقط 1000 سال اولش سخته! بعد خودت عادت میکنی و داوطبانه بهشون خدمت رسانی میکنی. خلاصه ما که چاره ای نداشتیم گفتیم باشه ولی منصف باشید و حداقل یکی یکی بفرستید تا عادت کنم. که گفتن نه! خداوند غلمان رو جوری خلق کرده که در آن واحد کار 4 شهید رو راه میندازه! و تازه کلی هم غلمان کم داریم که باید وارد کنیم. خلاصه از ما بله رو گرفت و رفت. آقو چشت بد نبینه مگه یه سوراخ خالی برای من گذاشتن! گوشام که دیگه نمیتونست چیزی بجز فش  فش بشنوه و از پشت سرم چیزی نمیگم و فقط خدارو شکر تو بهشت نیازی به نفس کشیدن نبود وگرنه خفه شده بودم! آقو خلاصه اینا مگه ولکن بودن. حوریا برای خودشون ول میگشتن و کسی محل نمیگذاشت و ماشالله شهدا همه غلمان باز بودن و دورادور میدیدم وضع غلیمانهای دیگر رو که هیچ کدوم بیکار نبودن و کلی هم صف براشون بسته بودن. اقو صف من از همه طولانی تر بود چون تازه رسیده بودم و هنوز نوبر حساب میشدم. تا یک روز خدا داشت رد میشد و من داد زدم خدا منو همون جهنم بفرست تا راحت بشم. خدا هم گفت نه عامو. ادم به این خوبی رو من به جهنم نمیفرستم. شهدا خیلی ازت راضی هستن. یه مدت میفرستمت مرخصی. یعنی برت میگردونم به دنیا تا برای برگشتن به بهشت آماده بشی. یکهو همه جا تاریک شد و من تموم بدنم لرزید. بیهوش شدم و وقتی چشم باز کردم دیدم تو خونه خودمونم. آقو اگه این آلت کنده شده و درد پشت و گلو و گوشم نبود فکر میکردم همش خواب بوده. حالا میترسم دوباره شهید بشم و برم به بهشت! 
خدمت کسانی که قصد شهادت دارن توصیه میکنم برادر من اگه نمیتونی آلتت رو موقع شهادت حفظ کنی همون بهتر که بری به جهنم! خلاصه از ما گفتن بود

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر