فالگیر

۱۳۹۴ مرداد ۲۹, پنجشنبه

گوزیدنهای یواشکی!
پادشاه شاه رفت و ملاشاه حاکم شد. ملاشاه قصه ما دیده بود که زمان پادشاه وقتی یک ریال بلیط اتوبوس گران شد ملت ریخت و شیشه شکستن و اتوبوسها رو اتیش زدن. ملا شاه تموم علما رو جمع کرد تا قانونی بگذارند که مردوم دیگه شورش نکنن و هرکاری رو خواستن با خیال راحت انجام بدن. علما بعد از برسیهای بسیار این قوانین رو وضع کردن.
1. هرکی هرچی داره مال ملا شاه هست.
2. هرکی هر روز به عکس ملاشاه سجده نکنه به کهریزک منتقل میشه.
3. ملا شاه و دارو دستش میتونن به هرکی خواستن تجاوز کنن چه مرد و چه زن.
4. هرگونه اعتراضی منجر به اشد کهریزک میشه.
5. گوزیدن ممنوعه.
راستش اوایل مردوم گیج بودن ولی کم کم به خودشون اومدن و به احزاب سیاسی پیوستند. روشنفکران تصمیم به مبارزه مدنی گرفتن و اعلام کردند ما از حق خودمون نمیگذریم و با این ظلم و ستم و بیداد مبارزه میکنیم ولی چون نباید هزینه ای برای این مبارزه بدیم پس طرح گوزیدنهای مدنی رو اجرا میکنیم. از ان پس جلسه های گوز برقرار شد. مردوم دیگه احساس سرخوردگی نمیکردن و در اجتماعات زیر زمینی اقدام به گوزینهای بسیار کرده و گاهی در نهایت رشادت در خیابانها ریختند و گوزیدند. ملا شاه دستور داد پلیس ضد گوز تشکیل بشه و این اقدام مردم سلهشور رو به گوزیدنهای بیشتر ولی کمی محتاط تر تشویق کرد. امروز ما مردوم خوشحال و خوشبخت و سیاسی ای داریم. کسانی که جسارتشان به حدی رسیده که دیگر گوزو بودن خودشون رو انکار نمیکنن.
کورش ماسک بزن بخواب که ما ریدیم!

۱۳۹۴ تیر ۱۹, جمعه


هانی!

تو اتوبوس نشسته بودم و داشتم با مبایلم انگری برد بازی میکردم. دختره نشست کنارم. یک لحظه نگاهش کردم و یه لبخند زدم و دوباره سرگرم شدم. یکهو دیدم سرش رو گذاشت رو دوشم و گریه کردن و سر کرد. خب اینجا این مسئله عجیبی نیست به شرطی که حداقل یک سلام و علیکی مابین باشه. من ترسیدم و سعی کردم خودمو بکشم کنار. آخه مردم چی میگن یه دختر 18 یا 19 ساله سرشو رو شونه مرد 40 ساله بگذاره  گریه کنه. با ترس و لرز گفتم ببخشید میشه سرتونو بردارید؟ سرشو برداشت و نگاهم کرد. یکهو بغضش بدتر ترکید و صدای گریش بلندتر شد. با هق هق گفت یعنی شما هم منو نمیشناسی؟ جا خوردم. یه دختر معمولی بود نه خیلی خوشگل و نه زشت. ولی نمیشناختمش. با اینحال صداش برام آشنا جلوه میکرد. بهش گفتم یعنی باید بشناسم؟ گفت من هانی هستم! همسایه روبرویی! برق گرفت منو. راست میگفت. صدا خودش بود ولی این دختر معمولی کجا و اون هانی افسانه ای کجا. کنجکاو شدم گفتم جریان چیه؟ چرا این شکلی شدی؟ که گریه کنان گفت برای همین دوست پسرم بعد از 3 سال منو ول کرد. امروز بهم تلفنی پیشنهاد ازدواج داد. منم تصمیم گرفتم بدون موژه و ناخن مصنوعی و کلاه گیس برم پیشش تا منو همونی که هستم ببینه. حتی لنزهامم نزدم. وقتی سر قرار رفتم منو نشناخت. و وقتی بهش گفتم من هانی هستم اول شکه شد. بعد دسته گلی که برام خریده بود رو انداخت تو سطل اشغال و بهم گفت ازت متنفرم. دیگه سراغ من نیا. من میخواستم دلداریش بدم. هرچی زور زدم چیزی به ذهنم نرسید. الان یک هفتس بدبخت از تو خونه بیرون نمیره. شما چیزی به ذهنتون میرسه بگید من بهش بگم؟